۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

یه چیزایی که فکر کنم باید بگم

من تو این وبلاگ یک سری داستان از پروفایلم درshelfari که دوستان دوستانم آن ها را نقل کردم چون به نظرم یه سری مطالب هست باید تو ذهن خودم جا باز کنه.چیز یاد گرفتنی زیاده هر کدوم از این داستانا می تونه باعث تغییرشه.
دوست دارم دوستان، داستان های زیباشون رو برام بزارن یا email کنن شاید بشه مجموعه جالبی رو درست کرد.که به درده همه بخوره(البته اسم و آدرس وبلاگشون رو هم می دم) یا آدرس وبلاگشون رو معرفی کنن تا از داستاناشون استفاده کافی روهمه ببرن.البته من در اینجا غیر از داستان،حرف های خودم رو هم می زنم اما جداگانه!بیان احساسات و پیام اخلاقی که از متن می گیرید می تونه فایده زیادی  برای من و همه دوستانی که در آینده از این سایت دیدن می کنند داشته باشه.
آرزوی روشنی چشم و گوش شما رو دارم 

۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

تا چه شود!

این تجربه سوم وبلاگ نویسی منه از اونجایی که همون اول بازدید کننده چندانی نداشتم بعد از یه مدت ول کردم. خیلی تو وبلاگ نویسی کار درست نیستم اما برا من ای تازه شروع دوبارست.همه که از همون اول خوب نمی نوشتن. نوشتند نوشتند تا دستشون اومده.
اگه شروع نکردید و وقتشو دارید شروع کنید.
من کلا آدم خجالتی هستم مثلا تا داداشم اومد اتاق page رو عوض کردم.شاید اولش برا همه همینطور باشه.اما کاره خیلی جالبی نیست هر چی می رم جلو سعی می کنم بدی هام رو می ریزم بیرون ولی یه جوری شده مثل فنر و هر چیزه کشی دیگه دوباره سمت من می یاد.از خواص من خواص کشسانیست که بعدا به اون پی می برید.
دوست دارم اتفاق روزانه و چیزای به درد بخور رو برا خودم هم شده بنویسم تا رو هوا نمونه.تجربه بهتره ثبت شه یا گفته بشه تا از تکرار خطا جلوگیری بشه یا تلاش کرد دوباره انجامش داد.(پیش از تجربه بهتره یه سری به کتاب تاریخ ام بزنم)(حالا شاید از مطالعاتم بلاخص کتاب های تاریخ،خلاصه کوتاهی رو نوشتم.)  
اما دوست دارم دوستانی بهتر و بیشتر از برگ درخت داشته باشم  تاراهنماییم کنم هر مشکلی ما داریم از خودمونه حالا که مشکل داریم باید دنبال یه راهی گشت مگه میشه راهی نباشه من می خوام پیدا کنم شه. اگه قفلی هست حتما کلیدی هست تا اونو باز کنه.

۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

فرق بین واقعیت و آنچه فکر می کنیم!

ککها حیوانات کوچک جالبی هستند آنها گاز می‌گیرند و خیلی خوب می‌پرند آنها به نسبت قدشان قهرمان پرش ارتفاع هستند.اگر یک کک را در ظرفی قرار دهیم از آن بیرون می‌پرد . پس از مدتی روی ظرف را سرپوش می‌گذاریم تا ببینیم چه اتفاقی رخ می‌دهد . کک می‌پرد و سرش به در ظرف می‌خورد و با کمی سر درد پایین می‌آید . دوباره می‌پرد و همان اتفاق می‌افتد . این کار مدتی تکرار می‌شود . سر انجام در ظرف را بر می‌داریم کک دوباره می‌پرد ولی فقط تا همان ارتفاع سرپوش برداشته شده درست است که محدودیت فیزیکی رفع شده است ولی کک فکر می‌کند این محدودیت همچنان ادامه دارد

فیلها را می‌توان با محدودیت ذهنی کنترل کرد . پای فیلهای سیرک را در مواقعی که نمایش نمی‌دهند می‌بندند . بچه فیلها را با طنابهای بلند و فیلهای بزرگ را با طنابهای کوتاه به نظر می‌آید که باید بر عکس باشد زیرا فیلهای پرقدرت به سادگی می‌توانند میخ طنابها را از زمین بیرون بکشند ولی این کار را نمی‌کنند علت این است که آنها در بچگی طنابهای بلند را کشیده اند و سعی کرده اند خود را خلاص کنند . سرانجام روزی تسلیم شده دست از این کار کشیده اند،از آن پس آنها تا انتهای طناب می‌روند و می ایستند آنها این محدودیت را پذیرفته‌اند.

دکتر ادن رایل یک فیلم آموزشی در مورد محدودیتهای تحمیلی تهیه کرده است . نام این فیلم « می‌توانید بر خود غلبه کنید » است در این فیلم یک نوع دلفین در تانک بزرگی از آب قرار می‌گیرد نوعی ماهی که غذای مورد علاقه دلفین است نیز در تانک ریخته می‌شود . دلفین به سرعت ماهیها را می‌خورد . دلفین که گرسنه می‌شود تعدادی ماهی دیگر داخل تانک قرار می‌گیرند ولی این بار در ظروف شیشه‌ای دلفین به سمت آنها می‌آید ولی هر بار پس از برخورد با محافظ شیشه‌ای به عقب رانده می‌شود پس از مدتی دلفین از حمله دست می‌کشد و وجود ماهی‌ها را ندیده می‌گیرد . محافظ شیشه‌ای برداشته می‌شود و ماهیها در داخل تانک به حرکت در می آیند آیا می‌دانید چه اتفاقی می‌افتد ؟ دلفین از گرسنگی می‌میرد غذای مورد علاقه او در اطرافش فراوان است ولی محدودیتی که دلفین پذیرفته است او را از گرسنگی می‌کشد .

ما دلفین نیستیم فیل و کک هم نیستیم ولی می‌توانیم از این آزمایشات درس بگیریم زیرا ما هم محدودیت‌هایی را می‌پذیریم که واقعی نیستند به ما می‌گویند یا ما به خود می‌گوییم نمی‌توان فلان کار را و بهمان کار را انجام داد و این برای ما یک واقعیت می‌شود محدودیت ذهنی به محدودیتی واقعی تبدیل می‌شود و به همان مستحکمی

پس باید خودتون رو با توجه به حرف ها و قوانینی که دیگران براتون تعیین می کنند محدود نکنید شما می توانید آن چیزی باشید که خودتان فکر می کنید.هیچ وقت ظرفی رو برا خودتون تعیین نکنید که شما رو محدود می کنه.
بعضی قوانین وجود دارند که شما باید نقضش کنید تا همه بفهمند اون غلطه!یه چیزای من در آوردی که همه به اشتباه اون رو پذیرفتند.

فیلتر 3 گانه دوستی

در يونان باستان ، سقراط تا حد زيادي به دانشمندي اشتهار داشت. روزي يكي از آشنايان فيلسوف بزرگ به ديدارش آمد و گفت : مي داني درباره دوستت چه شنيده ام ؟
سقراط جواب داد : يك دقيقه صبر كن ، قبل از اينكه چيزي بگويي مي خواهم امتحان كوچكي را بگذراني كه به آن تست فيلتر سه گانه مي گويند.
آشنا پرسيد: فيلتر سه گانه ؟
سقراط ادامه داد: قبل از اينكه با من درباره دوستم صحبت كني، شايد بد نباشد كه چند لحظه صبر كني و چيزهايي را كه مي خواهي بگويي فيلتر كني . به همين خاطر به اين امتحان، تست فيلتر سه گانه مي گويم.
اولين فيلتر، حقيقت است. تو كاملا مطمئني مطالبي كه مي خواهي به من بگويي حقيقت دارد؟ مرد گفت : نه، درحقيقت من همين الان درباره اش شنيدم و...
سقراط گفت : بسيار خوب، پس تو واقعا نمي داني كه حقيقت دارد يا خير.
حالا دومين فيلتر را امتحان مي كنيم، دومين فيلتر نيكي است. چيزي كه مي خواهي راجع به دوست من بگويي، مطلب خوبي است؟
مرد جواب داد: نه، كاملا برعكس ... .
سقراط ادامه داد: خُب، پس تو مي خواهي به من راجع به او چيز بدي بگويي اما دقيقا از درستي آن مطمئن نيستي. هنوز بايد امتحان را ادامه دهي چون هنوز يك فيلتر باقي مانده(فیلتر سوم): فيلتر فايده. مطلبي كه مي خواهي راجع به دوستم به من بگويي، فايده اي براي من دارد؟ مرد جواب داد: نه، نه واقعاً.
سقراط نتيجه گيري كرد: اگر چيزي كه مي خواهي به من بگويي نه حقيقت است نه خوبي دارد و نه فايده اي دارد، پس چرا اصلاً بگويي؟؟

نیکی

پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محلات خرج تحصیل خود را بدست میآورد یک روز به شدت دچار تنگدستی شد.
او فقط یک سکه نا قابل در جیب داشت.در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد تصمیم
گرفت از خانه بعدی تقاضای غذا کند..با این حال وقتی دختر جوانی در را برویش گشود دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست.
دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است.برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد.
پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت:چقدر باید به شما بپردازم؟
دختر جوان گفت:هیچ. مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم.
پسرک در مقابل گفت:از صمیم قلب از شما تشکر می کنم.پسرک که هاروارد کلی نام داشت پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکو کار نیز بیشتر شد.
تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد.
سالها بعد..........
زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند.او به شهر بزرگتری منتقل شد. دکترهاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد.
وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید برق عجیبی در چشمانش نمایان شداو بلافاصله بیمار را شناخت.
مصمم به اتاقش بازگشت.و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد برای نجات زندگی وی به کار گیرد.
مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید.
روز ترخیص بیمار فرا سید.زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود . او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند.
نگاهی به صورتحساب انداخت.
جمله ای به چشمش خورد.
همه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است.
امضا دکتر هاروارد کلی
زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آنروز افتاد .پسرکی برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش یک لیوان شیر آورد.
اشک از چشمان زن سرازیر شد. فقط توانست بگویدخدایا شکر.....خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد .
تو نیکی می کن و در دجله انداز ، که ایزد در بیابانات دهد باز

آب دریا شورتره یا یه لیوان آب نمک؟

مردی از دست روزگار سخت می نالید. پیش استادی رفت و برای رفع غم و رنج خود راهی خواست.استاد لیوان اب نمکی را به خورد او داد و از مزه اش پرسید؟
آن مرد آب را به بیرون از دهان ریخت و گفت: خیلی شور و غیر قابل تحمل است.
استاد وی را کنار دریا برده و به وی گفت همان مقدار اب بنوشد و بعد از مزه اش پرسید؟
مرد گفت: خوب است و می توان تحمل کرد.
استاد گفت شوری آب همان سختی های زندگی است. شوری این دو آب یکی ولی ظرفشان متفاوت بود. سختی و رنج دنیا همیشه ثابت است و این ظرفیت ماست که مزه انرا تعین می کند پس وقتی در رنج هستی بهترین کار بالا بردن ظرفیت و درک خود از مسائل است.

این جوری می خوای بری سر کار

من دانشجوى سال دوم بودم. يک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خنده‌ام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است. سوال اين بود: نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت می‌کند چيست؟
من آن زن نظافتچى را بارها ديده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود. امّا نام کوچکش را از کجا بايد می‌دانستم؟
من برگه امتحانى را تحويل دادم و سوال آخر را بی‌جواب گذاشتم. درست قبل از آن که از کلاس خارج شوم دانشجويى از استاد سوال کرد آيا سوال آخر هم در بارم‌بندى نمرات محسوب می‌شود؟
استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدم‌هاى بسيارى ملاقات خواهيد کرد. همه آن‌ها مهم هستند و شايسته توجه و ملاحظه شما می‌باشند، حتى اگر تنها کارى که می‌کنيد لبخند زدن و سلام کردن به آن‌ها باشد.
من اين درس را هيچگاه فراموش نکرده‌ام.

داستان عقاب

« عقابی با چهار تخم بر فراز کوه بلندی لانه داشت، یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد، بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود، مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید.
یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد، جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست، او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی، تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد، متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج گرفته و پرواز می کردند، عقاب آهی کشید و گفت: "ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم."
مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند: "تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد"، اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد، اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.
بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی از دنیا رفت.»
توهمانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که یک عقابی، به دنبال رویا هایت خواهی رفت بدون آنکه به یاوه گویی های مرغ و خروسهای اطرافت توجه کنی

ارتباط از نوع نزدیک

موش ازشكاف ديوار سرك كشيد تا ببيند اين همه سروصدا براي چيست . مرد مزرعه دار تازه از شهر رسيده بود و بسته اي با خود آورده بود و زنش با خوشحالي مشغول باز كردن بسته بود .
موش لب هايش را ليسيد و با خود گفت :« كاش يك غذاي حسابي باشد .»
اما همين كه بسته را باز كردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه يك تله موش خريده بود.
موش با سرعت به مزرعه برگشت تا اين خبر جديد را به همه ي حيوانات بدهد . او به هركسي كه مي رسيد ، مي گفت :« توي مزرعه يك تله موش آورده اند، صاحب مزرعه يك تله موش خريده است . . . »!
مرغ با شنيدن اين خبر بال هايش را تكان داد و گفت : « آقاي موش ، برايت متأسفم . از اين به بعد خيلي بايد مواظب خودت باشي ، به هر حال من كاري به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطي به من ندارد.»
ميش وقتي خبر تله موش را شنيد ، صداي بلند سرداد و گفت : «آقاي موش من فقط مي توانم دعايت كنم كه توي تله نيفتي ، چون خودت خوب مي داني كه تله موش به من ربطي ندارد. مطمئن باش كه دعاي من پشت و پناه تو خواهد بود.»
موش كه از حيوانات مزرعه انتظار همدردي داشت ، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنيدن خبر ، سري تكان داد و گفت : « من كه تا حالا نديده ام يك گاوي توي تله موش بيفتد.!» او اين را گفت و زير لب خنده اي كرد ودوباره مشغول چريد شد.
سرانجام ، موش نااميد از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در اين فكر بود كه اگر روزي در تله موش بيفتد ، چه مي شود؟
در نيمه هاي همان شب ، صداي شديد به هم خوردن چيزي در خانه پيچيد. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوي انباري رفت تا موش را كه در تله افتاده بود ، ببيند.
او در تاريكي متوجه نشد كه آنچه در تله موش تقلا مي كرده ، موش نبود ، بلكه يك مار خطرناكي بود كه دمش در تله گير كرده بود . همين كه زن به تله موش نزديك شد ، مار پايش را نيش زد و صداي جيغ و فريادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنيدن صداي جيغ از خواب پريد و به طرف صدا رفت ، وقتي زنش را در اين حال ديد او را فوراً به بيمارستان رساند. بعد از چند روز ، حال وي بهتر شد. اما روزي كه به خانه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسايه كه به عيادت بيمار آمده بود ، گفت :« براي تقويت بيمار و قطع شدن تب او هيچ غذايي مثل سوپ مرغ نيست ..»
مرد مزرعه دار كه زنش را خيلي دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتي بعد بوي خوش سوپ مرغ در خانه پيچيد.
اما هرچه صبر كردند ، تب بيمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد مي كردند تا جوياي سلامتي او شوند. براي همين مرد مزرعه دار مجبور شد ، ميش را هم قرباني كند تا باگوشت آن براي ميهمانان عزيزش غذا بپزد.
روزها مي گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر مي شد . تا اين كه يك روز صبح ، در حالي كه از درد به خود مي پيچيد ، از دنيا رفت و خبر مردن او خيلي زود در روستا پيچيد. افراد زيادي در مراسم خاك سپاري او شركت كردند. بنابراين ، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذاي مفصلي براي ميهمانان دور و نزديك تدارك ببيند.
حالا ، موش به تنهايي در مزرعه مي گرديد و به حيوانان زبان بسته اي فكر مي كرد كه كاري به كار تله موش نداشتند!


نتيجه ي اخلاقي : اگر شنيدي مشكلي براي كسي پيش آمده است و ربطي هم به تو ندارد ، كمي بيشتر فكر كن. شايد خيلي هم بي ربط نباشد

هر چه ندای قلبم می گوید...

در یک غروب زمستانی شیوانا از جاده خارج دهکده به سمت روستا روان بود. در کنار جاده مردی را دید که زخمی روی زمین افتاده است و کنار او چند نفر درحال تماشا و نظاره ایستاده اند. شیوانا به جمعیت نزدیک شد و پرسید:" چرا به این مرد کمک نمی کنید؟!؟
جمعیت گفتند:" طبق دستور امپراتور هرکس یک فرد زخمی را به درمانگاه ببرد مورد بازپرسی و آزار قرار می گیرد. چرا این دردسر را به جان بخریم. بگذار یک نفر دیگر این کار را انجام دهد. چرا ما آن یک نفر باشیم؟
شیوانا هیچ نگفت و بلافاصله لباسش را کند و دور مرد زخمی پیچید و او را به دوش خود افکند و پای پیاده به سرعت او را به درمانگاه رساند. اما مرد زخمی جان سالم به در نبرد و ساعتی بعد جان داد. شیوانا غمگین و افسرده کنار درمانگاه نشسته بود که مامورین امپراتور سررسیدند و او را به جرم قتل مرد زخمی به زندان بردند
شیوانا یکماه در زندان بود تا اینکه مشخص شد بیگناه است و به دستور امپراتور از زندان آزاد شد. روز بعد از آزادی مجددا شیوانا در جاده یک زخمی دیگر را دید. بلافاصله بدون اینکه لحظه ای درنگ کند دوباره لباس خود را کند و دور مرد زخمی انداخت و او را کول کرد تا به درمانگاه ببرد. جمعیتی از تماشاچیان به دنبال او به راه افتادند و هرکدام زخم زبانی نثار او کردند. یکی از شاگردان شیوانا از او پرسید:" چرا با وجودی که هنوز دیروز از زندان زخمی قبل خلاص شده اید دوباره جان خود را به خطر می اندازید؟!"شیوانا تبسمی کرد و پاسخ داد:" خیلی ساده است! چون احساس می کنم اینکار درست است! و یک نفر باید چنین کاری را انجام دهد. چرا من آن یک نفر نباشم؟

همچون ابر شناور

روزي شيوانا از كنار دهكده اي مي گذشت. زن و مرد جواني را ديد كه به زحمت در حال كشت و زرع هستند. مرد به محض ديدن شيوانا به سوي او دويد در حالي كه زنش او را همراهي مي كرد، هراسان گفت: "استاد! تمام اميد من و خانواده ام به نتيجه اين كشت و زرع است. اگر آفتي بيايد يا اتفاق ناگواري بيفتدشايد چند ماه آينده تمام چيزي را كه داريم از دست بدهيم به فقر و تنگدستي بيفتيم. ما را راهنمايي كن تا از اين نگراني بيرون بياييم

شيوانا نگاهي به زن و مرد جوان انداخت و گفت: "خالق هستي مزرعه را در اختيار شما قرار داده است و شما هم از زحمت و تلاش چيزي كم نگذاشته ايد. پس دليلي نيست كه نسبت به كسي كه دست روي دست گذاشته عقب بمانيد. اما با اين وجود در كنار اين كار به پرورش دام و طيور هم مشغول شويد و در اوقات فراغت يك كار فني مانند فرش بافي براي خود دست و پا كنيد در اين صورت احتمال شكست و تنگدستي شما كمتر مي شود اما در هر صورت پيشنهاد مي كنم با نيت خالص و پاك كارتان را انجام دهيد و مانند ابر شناور شويد و بگذاريد نتايج خودشان همديگر را پيدا كنند و گرد هم آيند. شما شبيه ابر باشيد. براي ابر چه فرقي مي كند كه باد از كدام جهت مي وزد. او در آسمان رويايي خودش شناور است. شما هم مادامي كه خود را در آسمان توكل و اعتماد به خالق هستي شناور ساخته ايد، نگران هيچ تندبادي نباشيد

برای شروع یک کار لزومی به ...

روزی شیوانا از نزدیک مزرعه ای می گذشت. مرد میانسالی را دید که کنار حوضچه نشسته و غمگین و افسرده به آن خیره شده است.شیوانا کنار مرد نشست و علت افسردگی اش را جویا شد. مرد گفت:”این زمین را از پدرم به ارث گرفته ام. از جوانی آرزو داشتم در این جا ماهی پرورش دهم. همه چیز آماده است. فقط نیازمند سرمایه ای بودم که این حوضچه را لایروبی و تمیز کنم و فضای سربسته مناسبی برای پرورش و نگهداری ماهی ایجاد کنم . این آرزو را از همان ایام جوانی داشتم و الان بیش از ده سال است که هنوز چنین سرمایه ای نصیبم نشده است
بچه هایم در فقر و دست تنگی بزرگ می شوند و آرزوی من برای رسیدن به سرمایه لازم برای آماده سازی این حوض بزرگ هر روز کم رنگ تر و محال تر می شود. ای کاش خالق هستی همراه این حوض بزرگ به من سرمایه ای هم می داد تا بتوانم از آن، ثروت مورد نیاز خانواده ام را بیرون بکشم
شیوانا نگاهی به اطراف انداخت و سپس حوضچه سنگی کوچکی را در فاصله دور از حوض بزرگ نشان داد و گفت: “چرا از آن جا شروع نمی کنی. هم کوچک و قابل نگهداری است و هم می تواند دستگرمی خوبی برای شروع کار باشد
مرد میانسال نگاهی ناامیدانه به شیوانا انداخت و گفت: “من می خواستم با این حوض بزرگ شروع کنم تا به یک باره به ثروت عظیمی برسم و شما آن حوضچه کوچک سنگی را به من پیشنهاد می کنید. آن را که همان ده سال پیش خودم به تنهایی می توانستم راه بیندازم
شیوانا سری تکان داد و گفت: ” من اگر جای تو بودم به جای دست روی دست گذاشتن و حسرت خوردن لااقل با آن حوضچه کوچک آرزوی بزرگم را تمرین می کردم تا کمرنگ نشود و از یادم نرود
مرد میانسال آهی کشید و نظر شیوانا را پذیرفت و به سوی حوضچه کوچک رفت تا خودش را سرگرم کند
چند ماه بعد به شیوانا خبر دادند که مردی با یک گاری پر از خرچنگ خوراکی نزدیک مدرسه ایستاده و می گوید همه این ها را به رایگان برای مدرسه هدیه آورده است و می خواهد شیوانا را ببیند
شیوانا نزد مرد رفت و دید او همان مرد میانسالی است که آرزوی پرورش ماهی را داشت. او را به داخل مدرسه آورد و جویای حالش شد. مرد میانسال گفت: “شما گفتید که اگر جای من بودید اول از حوضچه سنگی شروع می کردید. من هم تصمیم گرفتم چنین کنم. وقتی به سراغ حوضچه سنگی رفتم متوجه شدم که آبی که حوضچه را پر می کند از چشمه ای زیر زمینی و متفاوت می آید و املاح آن برای پرورش ماهی اصلاً مناسب نیست اما برای پرورش میگو عالی است. به همین دلیل بلافاصله همان حوضچه کوچک را راه انداختم و در عرض چند ماه به ثروت زیادی رسیدم. ای کاش همان ده سال پیش همین کار را می کردم و این قدر به خود و خانواده ام سختی نمی دادم
شیوانا تبسمی کرد و گفت:”حال می خواهی چه کنی؟” . مرد گفت: “ثروت حاصل از این حوضچه سنگی و پرورش میگو تمام خانواده مرا کفایت می کند. می خواهم از این به بعد در راحتی و آسایش به پرورش میگو در حوضچه سنگی کوچک بپردازم.” شیوانا تبسمی کرد و گفت: “من اگر جای تو بودم با سرمایه ای که اکنون به دست آورده ام به سراغ حوض بزرگ می رفتم و در آن پرورش ماهی را هم شروع می کردم. مردم این دهکده و دهکده های اطراف به ماهی نیاز دارند و حوض بزرگ تو می تواند بسیاری را از گرسنگی نجات دهد.

ماه رمضان دیگر برای تغییر در ما !

سلام اینم از ماه رمضون ما که هر سال منظر سر رسیدنش هستیم. با پستی ها و بلندی ها و سختی هاش البته ما غیر از چیزی نخوردن چیزی ندیدیم،درسته که ادارات زودتر تعطیل می شه و مردم زودتر به خونهاشون می رن اما در رفتار وکردار آدما هیچ تغییری نمی بینیم همون کارا رو که قبلا انجام می دادن را الان باز انجام میدن.
گناهانشون رو موکول می کنند برای بعد افطار، یا به تظاهر کردن این جور مسایل عادت کردن.
نمی دونم کی می خوایم نغییر کنیم همش از خدا می خوایم که ما رو هدایت کنه و در صورتی که خدا ماه رمضان را در برای ما قرار داده و ما از اون درست استفاده نمی کنیم اگر برای خوب موندن 30 روز یک گناه رو انجام ندیم .مطمیننا بعد از اون نیز انجام نمی دی ، اما اگر اون خطا رو بعد از افطار انجام بدی هر چی غذا نخوردی و ریاضت کشیدی باد هوا میره چون شما تمرین می کنید برای انجام ندادن یه سری کار ها، ولی جالب اینجاس یه جوری شده تو این ماه همون فحش ها و ناسزا ها رو می شنوی که قبلا می شنیدی،دروغ هم که مردم به هم میگن ، تهمت هم که می زنن بعد هم نشون می دن که آره روزه دارن و از این جور حرفا
باید یه فکر اساسی کرد این روزه به نظر من به درد نمی خوره. آخه کی گفته هدف چیزی نخوردنه(که نگفته ولی این گونه عمل می شه)، به نظر من اگه کسی یه سری کار ها رو دوباره انجام نده و خودش رو تصحیح کنه و روزه نگیره بهتر از منی هست که غیر از نخوردن کار دیگه ای برا خودم نمی کنم.
من می گم این تظاهر به روزه داری بیشتر از روزه خواری داره به ما صدمه می زنه؟ وقتی که راست و دروغ قاتی بشه کسی حرف دیگران رو باور نمی کنه!مثل وضعیت الان که آقایون دروغ میگن،و اگر یه حرف درستم بزنن ما دیگه باور نمی کنیم.
به روزه هم باید یه جور دیگه نگاه کرد،خودمم هم خسته شدم که بعد از این ماه می رم هر کاری رو که قبلا انجام میدادم دوباره انجام می دم.
باید یه تجدید نظر کرد؟من دیگه خسته شدم!

پا در راهی بی پایان نهادن

به نام جان آفرین ممنان
با امید آنکه بتوانم مشکلاتی که در راه رسیدن به اهدافم دارم مرتفع شود.بی هدفی چیز خیلی بدیه من شخصأ معتقدم هر اتفاقی که بر سر ما می آید بخاطره سهل انگاری و کم کاری خودمان است من الان دانشجوی دانشگاه آزاد کاشان هستم .من قبل از ورود به دانشگاه یه سری اهداف را برای دوره ی دانشجویی مشخص کردم!
حالا که وارد دانشگاه شدم حس می کنم قبلأ چه امید های واهی به خودم داده بودم.که مثلأ شاگرد اول بشوم.اهل علم باشم وجوینده علم.درس روبه خاطره نمره نخونم و شب امتحانی نباشم خیلی چیز های دیگه...
همه اینها میشه ،ولی اما و اگر داره و همه اینها به خودمون ختم میشه که خودمون رو به چی عادت بدیم به تفریح!به تنبلی!به خواب های بی موقع! یا به سختی و تلاش!و اهل جست و جو بودن!اهل تفکر!
اول از همه باید خط و مشی خودتون رو مشخص کنید بالأخره آخرش که چی!چی کار می خوای بکنی!آخه برای کی! برای چی!خود من هنوز نمی دونم درست چی میخوام چی کار میخوام بکنم الانم نمی دونم دارم چی کار می کنم به هرچیزی یه نوکی زدم و لااقل اون آدم کشه می دونه کارش آدم کشتنه و از این کارش بسیار لذت می بره ولی ما چی؟چه لذتی از کاری که میکنیم ؛درسی که می خونیم می بریم؟
بعد از پیدا کردن هدف باید در راه قدم بزاری،تمرکزت باید به هدفت باشد تا مناظر در راه!
ممکن است اول کار پاتو جای درست نزاری!اما وقتی آمدن بهت گفتن این کارت اشتباست دوباره اونو انجام نده ودر دفترچه ذهنت هک کن تا دوباره راهت را اشتباه نروی!
بعد از اینکه در راه قرار گرفتی و جلو رفتی به نتایجی دست پیدا می کنی که تو را در ادامه راه کمک میکنه و مانند Nitro به تو کمک میکنه سریع تر به هدفت برسی.
ولی امکان این وجود داره که در این راه مشکلات وناکامی هایی برات به وجود بیاد مبادا هدفت را فراموش کنی لحظه های خوش را بیاد بیار و مشکلات را به عنوان یک واقعیت قبول کن وبا آن روبه رو نشوبلکه از کنار آن بگذر.
حالا یه سری کارها برات Routine ومتداول میشه مثل سخت کوشی و تلاش برای رسیدن به هدفت و خستگی برات اون موقع معنا نداره و همه چیز برات دست یافتنی میشه.
تو مسیرت رو ادامه می دی و به چیزی که میخواهی میرسی.شاید هم قصد داری پا در راه بی پایان آن قرار دهی.هر کاری کنی موفقیت با توست چون تو راهت را پیدا کرده ای و می دانی چگونه تصمیم بگیری!
حالا که فکر می کنم هنوز برای رسیدن به هدفم فرصت هست.می توانم دوباره شروع کنم.می خواهم با هم قطارانم با بچه های دنیا همراه باشم.من می توانم چون چیزی که از خودم می خواستم پیدا کردم وحالا برای رسیدن به آن تلاش می کنم.